Tuesday, September 20, 2005

هفته دفاع مقدس مبارک باد

شهیدانمان را بر تیر های چراغ برق شهرمان تصویر کرده اند
17 سالگانی که حتی خط پشت لبانشان
هنوز به سبزی هم نمی زد
گفت رهبرمان آن طفل سیزده ساله است

آه ، ستارخان کجایی
آری تورا صدا می زنم
کنون بر خیابانت عکس شهیدانمان است
و واهمه ام از آن است که آیا آن طفل
حتی دیکته صحیح نارنجک را نمی دانست ؟

آه ستارخان کجایی
آری تو را صدا می زنم
که بعد از تو
سرداران این شهر کودکان 17 ساله ای هستند که
همین دیروز ، پشت دیوار خرمشهر
توپ فوتبالشان را زمین گذاشتند و
کلاشینکف دست گرفتند
تقدسی که 17 سالگان ساختندش
آه ، ستارخان کجایی

Monday, September 19, 2005

سیسات گر سوار است و سمندی تندرو دارد
حقیقت چون کمندش , چرخ گردون در گرو دارد
رذیلت گرچه پیش ضلم سر خم کند شاید
فضیلت گردنی در عین ذلت خم نشو دارد

Monday, September 12, 2005

smoke if wanna be healthy !

کی گفته که سیگار برای سلامتی انسان بده؟ هیچ هم اینطور نیست و اصلا سیگار در جهت حفظ سلامتی انسان اختراع شده. چه طور ؟ می گم . مثلا وقتی شبا می رم خونه بهزاد تا فیلم ببینیم , مثلا “fidel is a commandant” که معنی فارسیش میشه "فیدل فرماندست" که این آقای اولیور استون ساختتش , بهزاد همه سیگارهاشو میکشه و تموم میکنه و صبح که از خونشون در میایم یه پل عابر برقی هست دم خونشون که باید از روش رد بشیم اما چون سیگار های بهزاد تموم شده باید 15 دقیقه پیاده راه بریم تا به یه روزنامه فروشی برسیم وازش سیگار GAULOSISE فرانسوی بخریم .و بعدش هم 25 تا پله رو که برای زانو کاملا مفید هستن بالا بریم و از روی یه پل عابر معمولی رد بشیم و از 37 تا پله پایین بیایم و بریم اونر اتوبان همیشه خلوت همت . بقیه اش هم دیگه ربطی به مزایای سیگار و فایدش برا سلامتی نداره وگرنه تعریف می کردم . پس دیدیم که سیگار بهترین دلیل برای رفتن به پیاده روی صبح گاهی و استفاده نکردن از پله برقی

Sunday, September 04, 2005

روز های بعدی هم گذشت . هر روز ماجرا و دوستای تازه. اتفاقات و آدمهای جدید . یکیشون اولیویر اهل فرانسه بود که دو سال تو پاکستان و افغانستان و اون منطقه ها زندگی کرده بود , زمینی وارد ایران شده بود , دو هفته شیراز و اصفهان رو گشته بود و زمینی وارد ترکیه و به رین بو ملحق شده بود . شخصیت جالبی داشت و از مردم اسماعیلی افغانستان و سنی های پاکستان تعریف می کرد . می گفت یه منطقه کوهستانی بین افغانستان و پاکستان هست که اونجا مردمی بدون دین زندگی می کنن و این موضوع خیلی تعجب بر انگیزه . می گفت تو اون منطقه مردم دقیقا هیچ دینی ندارن و به علت دور بودنش از خیلی از شهر ها از آداب و سنن و مسائل دینی خبری نبود و همچنین زنان اون منطقه هیچ گونه حجاب خاصی نداشتن که برای کشور اسلامی مثل افغانستان غیر عادی بود . و از شیرازو تخت جمشید و حافظیه می گفت .

روز های آخر بیشتر به گرفتن یادگاری و نوشتن خاطرات گذشت . عکس می گرفتیم و تو دفتر های هودیگه یادگاری می نوشتیم . فضا , حداقل برای ما ایرانی ها کاملا حضن انگیز و ناراحت کننده بود . روزای آخر ای میل رد و بدل می کردیم و اونهایی که علاقه داشتن که به ایران بیان برای گرفتن دعوت نامه ازمون می پرسیدن . ماها هم با کمال میل می گفتیم که این کار رو براشون می کنیم و تعدادی از اون ها هم برای برنامه آگوست که تو آلمان بود ازمون دعوت کردن که تقریبا برا هیچ کدوم ما ها امکان پذیر نبود . البته من کمی تلاش کردم برای این موضوع اما هزینه زیادی داشت و منصرف شدم.

بعد از برنامه Full Moon صبح ساعت 3 بعد یه شب کاملا به یاد موندنی دور آتیش کمپ رو به اتفاق 4 تا روس ترک کردم . اون شب هیچ کس نخوابید و تقریبا تمام رین بو دور تیش نشسته بودن و از هم دیگه خداحافظی می کردن و صحبت های آخرین لحظه ها .

بعد از رین بو به آنتالیا رفتیم . سه شب تو خونه دو تا پسر ترک که سال قبل تو روسیه مهمون دوستای روس ما بودن , موندیم. دو تا دانشجو که کاملا با دست و دلبازی ازمون پذیرایی می کردن . از آنتالیا به اتفاق رفتیم به استانبول تا دوستای روس با هواپیما برگردن به کشورشون . سه شب هم تو استانبول تو پارکی چادر زدم خوابیدم . غذام هم کنسروهایی بودن که از ایران برده بودم . در حدود 30 تا کنسرو .از استانبول به آنکارا رفتم و شب اول رو تو پارک مرکزی شهر خوابیدم . ظهر روز دوم یکی از رین بویی ها رو دیدم . لارس مرد آمریکایی-فنلاندی که خودشو فرانسوی می دونست و تو نروژ زندگی می کرد و به من یه اسکناس هلندی یادگاری داد . لارس فوق لیسانس فلسفه از دانشگاه Yale داشت و تو خیابون ساز می زد تا برای کنسرتی که اون شب تو یکی از سالن های آنکارا بود پول جمع کنه که البته بعدا فهمیدم که کنسرت یه گروه آمریکایی که خوانندش از دوستای صمیمی لارس بود و بلیط مجانی داشت. نصف روزی من هم باهاش تو خیابون های آنکارا ساز زدم و عصر وقتی رفتیم به محل کنسرت اونجا معلوم شد که کنسرت به علت فروخته نشدن بلیط ها , کنسل شده . شب رو با هم تو مسجد Goja teppe jami خوابیدیم . موقع پخش اذان از بلند گوی مسجد لارس بلند می شد و به مسجد ادای احترام می کرد و موقع خوردن غذا مراسم خاصی رو برگزار می کرد صبح از هم جدا شدیم و من به سمت خونه راه افتادم . نمام مسیر از کمپ تا آنتالیا (35), از آنتالبا تا استانبول (718)و از استانبول تا آنکارا(449) رو با هیچ هایکینگ اومده بودم و البته از آنکارا تا مرز (1225)رو هم همین طور که کل مسیر اتواستاپ زدن من شد 2427 کیلومتر که تمام این مسیر رو 40 کیلومتر به 40 کیلومتر طی کردم به غیر از 500 کیلومتر از مسیر آنتالیا به استانبول که با ماشین دو تا جوون یه ضرب رفتم و مسیر آنکارا تا مرز چهار روز طول کشید و البته تو این مدت و مسیر طولانی تقریبا تمام شهر های کوچیک مسیر رو دیدم و توقف کوتاهی توشون کردم و با مردم خیلی زیادی حرف زدم . اکثرا هم راننده ها و مردم کوچه و بازار بودن و خیلی چیزها از فرهنگ مردم عادی ترکیه دستگیرم شد .

ببخشید اگه خیلی طولانی شد و سرتون درد اومد و از توجه تون متشکرم .

اتوبوس تورهای اروپایی ها دسته دسته پیر مرد و پبر زن رو میاوردن به زیارت حضرت مولانا . ساعت 6 با بسته شدن موزه از اونجا اومدم بیرون و همون طور که اون دو تا ترک گفته بودن ، دم در منتظرم بودن . دوربینم که دوربین کانون اتوماتیک بود خراب شده بود و راه افتادیم برای اینکه ببینیم چی کار میشه کرد . بدترین حادثه برای یه آدم کم حافظه اینه که تو سفردوربینش خراب شه .هیچ تعمیر گاه دوربین معتبری باز نبود و فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که تو تاریک خونه یه آتلیه نگاتیو قبلی رو از تو دوربین در بیارم . به اتفاق اون دو تا ترک رفتیم به یه آژانس مسافرتی و یه بلیط برای ساعت 1:45 صبح به سمت آنتالیا رزرو کردیم و بعد رفتیم سراغ گردش داخل شهر .اتفاق جالبی ، افتاد تا اون لحظه اونا نمی دونستن که من ترکی هم بلدم . البته خودم از روی شیطنت معلوم نکرده بودم . و اون ها هم زیر لب برای خنده به من ناسزا می گفتن . البته ماجرا کاملا برای خنده بود و قصدی نداشتن و بعد از 45 دقیقه گردش تو شهر برگشم و باهاشون ترکی حرف زدم . هر دو تاشون یکه خوردن و سرخ وسفید شدن . پرسیدن که من حرفهایی رو که تا اون لحظه به هم دیگه گفته بودن رو فهمیدم یا نه و من هم به ترکی گفتم که کلمه به کلمه شو . اون ها هم کلی خجالت کشیدن ومعذرت خواهی کردن و من هم گفتم که من هم گاهی با دوست های صمیمی خارجی ام تو تهران همچین کاری می کنم و اشکال نداره .

تو خیابون اصلی شهر که بودیم یه ماشین در حالی که داشت دنده عقب می گرفت خورد به من و من از این حرکت راننده واز این که تو جایی که پر از عابر پیاده بود با سهل انگاری رانندگی می کرد ناراحت و عصبانی شدم و خواستم برم سراغ راننده و بهش این موضوع رو گوشزد کنم . اون دو تا جوون که از عصبانیت من با خبر شده بودن از جیبش دو تا کارت در آورد و رفتن سر وقت راننده و اون هم بعد از دیدن اونا کلی ترسید و از من معذرت خواهی کرد ، ازشون پرسیدم که اون کارت ها چی بودن و وقتی نشونم دادن فهمیدم که اونا عضو پلیس مخصوص ترکیه بودن . حوالی ساعت 8 از هم دیگه جدا شدیم . گفتن که باید برن خونه و به زن و بچه هاشون برسن . از من یادگاری یا به قول خودشون حاطره خواستن (همون خاطره ، تعداد خیلی زیادی کلمه مشترک تو زبان فارسی و ترکی هست که با کمی توجه کاملا قابل شناسایی هستن ، مثلا تو تمامی کلماتی که خ دارن ، خ به ح تبدیل شده ) تو جیبم یه 50 تومنی و یه هزار تومنی بود . خواستم اونا رو بدم گفتن که نمیشه . ازم سکه ایرانی خواستن ، هر چی گشتن چیزی تو جیبام نبود . اتفاقا چند تا بلیط حافظیه شیراز که دو هفته قبل از اینکه بیام ترکیه تو جیبام بود . روشون اسمم و تاریخ رو نوشت و به عنوان حاطره (خاطره) دادم بهشون . اونا هم اسم و آدرسو شماره تلفنشونو بهم دادن تا اگه دوباره اومدن قونیه برم پیششون . بعد از اینکه ازشون جدا شدم رفتم سراغ پارک اصلی شهر قونیه . نکته جالب در مورد مردم ترکیه این بود که وقتی تو خیابون راه می رفتن آرنج همدیگه رو می گرفتن و مثل عاشق و معشوق راه می رفتن و این موضوع در مورد همه بود . حتی گاهی اوقات دو تا پیر مرد رو میدیدم که این طوری راه می رفتن یا مثلا دو تا بچه دبستانی که از مدرسه می رفتن خونه . بنظرم یه جوری اتحاد و دوستی محکم بینشون بود . آخر شب هم بعد از اینکه همه مرکز خرید ها و بازارچه ها و پارک های باز مرکز شهر رو گشتم رفتم به سمت اتوگار . اتوبوس سر وقت راه افتاد و صبح ساعت 5 رسیدم به AK SEKI . تا ایبرادی رو با ماشین شهردار ایبرادی (!) اومدم و از اونجا تصمیم گرفتم مسیر 35 کیلومتری تا کمپ رو از تو کوه ها میون بر بزنم . از احالی شنیده بودم که راه میون بر ولی خیلی متروک هست که از تو کوه هاست و میره به محل کمپ . اول مسیر از میون خونه های ویلای مردم بورژوا می گذشت . بعد از 30 دقیقه بکری مسیر مشخص ترشد . جادهی خیلی خوبی بود که برای هر نوع سواری مناسب بود اما کاملا دست نخورده و استفاده نشده . تا ساعت 11 راه رفتم و جای مناسبی رو برای چرت زدن بالای یک درخت پیدا کردم . بالای درختی تختی گذاشته بودن که تو این مسیر بی تردد کاملا غیر عادی بود . در طول مسیر چند چشمه خوب بود . در ترکیه تمام چشمه ها دارای سکو هستند . تمام چشمه ها را مردم و به هزینه شخصی و اکثرا پدر و مادر جوانانی که بنا به دلایلی جوان مرگ شده اند به یاد فرزندانشان ساخته اند و روی سکوی آن ها هم اسم و مشخصات سازنده و فردی که سکوی به یاد او ساخته شده و سال ساخت سکو و شماره ثبت چشمه حک شده و این نشان دهنده وجود سازمانی که مسئول چشمه ها و رودخانه های کشوری بدین پر آبی که جای جای آن چشمه هست می باشد . بعد از گذشتن ازبین جنگلهای بکر و دست نخورده کاج و سوزنی برگ و کوه های قشنگ ، حوالی 3 بعد از ظهر به کمپ رسیدم . بعد از خوش آمد گویی دوستان به من و احوال پرسی و تعریف کردن ماجراهای سفر کوتاه من به قونیه ، مشغول خوردن غذای باقیمانده غذای آن روز شدم .

روز دهم من برای دیدن قونیه و مقبره مولانا جلال الدین بلخی , رینبو رو ترک کردم . البته متاسفانه کسی باهام نیومد و تنها رفتم . صبح زود با ماشین یکی از اهالی باشلار که مردم رو به ازای 5 لیر ترکیه به ایبرادی می برد ، کمپ رو به همراه 3 دختر ترکیه ای و یه زن نروژی-ترک , ترک کردم . دخترای ترک یه جورایی برا اردو اومده بودن و اصولا رینبویی نبودن . با کرم ضد آفتاب و اسپری ضد عرق و لباس های شیک و پیک اومده بودن . اون زن نروژی البته کاملا یه رینبویی بود . تو تمام مسیر بحث سیاسی ضد امپریالیستی می کرد . اصولا تمام رینبویی ها شدیدا از هر گونه محصول و فرهنگی که مربوط به امپریالیسم و شیطان بزرگ (آمریکا ) باشه به شدت بیزارن . اون زن که متاسفانه اسمشو نپرسیدم به دخترای ترک می گفت که اگه میخواهین سیگار بکشین ، سیگار SAMSON که مال خود ترکیست رو انتخاب کنین ، نه MONTANA و WINSTONE . اگه می خواهین نوشابه بخورین ، نوشابه ترکیه ای بخورین نه COCA COLA.می گفت که لباس مارک NIKE نپوشین .تقریبا تمام رینبویی ها یه همچین فرهنگی دارن . یه بار که با یکیشون تو آنکارا رفتیم کافی نت از اینکه اونجا MOZILLA به جای INTERNET EXPLORER بود خیلی خوش حال شد و در حالی که داشت از MOZILLA استفاده می کرد زیر لب به BILL GATES بد و بیراه می گفت . و به من می گفت که یک چیز در مورد کشورشما , ایران , تحسین بر انگیزه و اون اینه که COCA COLA و MC DONALDS ندارین که البته بهش گفتم که مک دونالدش درسته اما کوکا کولا داریم با label فارسی تحت لیسانس کوکا کولای آمریکا !

استدلال اون زن این بود که اگه تک تک ما به جا استفاده از محصولات امپریالیستی از محصولات کشور خودمون استفاده کنیم ، این کمکی میشه به تولید کننده داخلی و جلوی پیشرفت امپریالیسم رو می گیره . و البته می گفت که قبل از این کار باید فرهنگ مصرف گرایی که تو مردم کشورهایی مثل ترکیه خیلی زیاده و تو کشورهایی مثل ایران داره روز به روز زیاد میشه رو کنار بزاریم و جلوش رو بگیریم . تو راه متوجه شدم که یکی از اون دختر که من خیال می کردم باید دختر دبیرستانی باشن ، که البته در مورد دوتاشون درست بود ، دانشجوی دکترای فلسفه بود و داشت رساله دکتراشو در مورد هرمونتیک می نوشت و اسمش الیف (Elif)بود . وقتی معنی اسمش رو پرسیدم گفت که به معنی فرد قد بلند و البته حرف اول الفبای عربی . معلوم شد که همون الف خودمون .تمام مسیر ایبرادی تا ak seki رو درمورد این مطلب که آیا جمله سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ما میتونه به درد جامعه های امروزی ایران و ترکیه می خوره یا نه صحبت کردیم. جالبه که خیلی از طرز فکر ها و افکار یه دختر ترکیه ای می تونه شبیه به افکار جوون ها ی ما باشه . بهش گفتم که چه طور 8 سال پیش 20 میلیون نفر به خاتمی رای دادن و و البته هرسال امیدشون ازش کمتر و کمتر شد تا اینکه مردم پی بردن که اونم آخوندی بیش نیست و این وسط دانشجوهایی و دانش آموز هایی که تو این دوران دانشجو و محصل بودن خیلی از هیجاناتشون رو از دست دادن و گفت که تقریبا یه همچین پروسه ای هم درمورد جوون های ترکیه ای اتفاق افتاد .

حدودای ساعت 11 ظهر رسیدیم به سه راهی . اونجا راهمون از هم جدا می شد . بعد از خداحافظی جانانه از الیف با یه اوتوبوس به 15 لیر به سمت کونیا یا همون قونیه خودمون راه افتادم . از کمپ تا اونجا خرجم شده بود 8 لیر . حوالی 4 عصر رسیدم ترمینال یا به قول ترکیه ای ها اتوگار قونیه .تو شهرای ترکیه چیزی که خیلی به چشم میاد اینه که تقریبا تمام خونه ها به آبگرمکن خورشیدی مجهز هستن . خیلی جالبه که این موضوع تقریبا تو دورافتاده ترین روستا ها هم صادق . از اوتوگار قونیه با 1.2 لیر تا میدان علا الدین رفتم . از اونجا از دو تا مرد جوون 30 ساله سراغ قبر مولانا رو گرفتم . گفتن که منو تا اونجا همراهی می کنن . دم در گفتن که به خاطر اینکه علاقه ای به دیدن اونجا ندارن و بلیطش هم 4 لیر(خیلی زیاد!) بود علاقه ای به دیدن اونجا ندارن و ساعت 6 میان دنبالم تا ببرن و تو شهر منو بگردونن . من با کلی امید و پیش زمینه قبلی خوب رفتم تو موزه یه حیاط خیلی کوچیک و شلوغ داشت که تو حیاتش انواع اقسام جا کیلیدی و کارت پستال و تابلو به زبون فارسی بود که برای فروش بودند دیده می شد. از در مقبره رفتم تو . از همون ابتدای ورود همه جا شعر ها و دست خط های فارسی دیده می شدن . یا حضرت مولانا ، بشنو از نی چون حکایت می کند و از این دست نوشته ها . وقتی داخل سالن اصلی شدم ، خیلی جا خوردم . در حقیقت احساس خیلی بدی بهم دست داد . مولانایی که این همه سال اونو به عنوان شاعر و عارفی با یک همچون اعتبار و عظمتی می شناختیم و حالا یه سالن پر از قبر الکی و لوستر های مسخره و دیوار هایی با نقاشیها ی بی مسما شده مقبره اش . همه جا فارسی نوشته بود و مردم ترکیه رسما اونو اهل ترکیه می دونستن . جالب اینجا بود که به مولانا می گفتن MEVLANA یعنی به کسر میم . رفتم و به رئیس موزه که فردی بسیار متشخص و در عین حال کاملا بی اطلاع بود گفتم که MEVALANA یعنی چی ؟ درست نیست و درستش MOLANA به معنی سرورو مولای ما ست و می گفت که درست نیست . تو هیچ بروشوری هیچ چیزی از اینکه مولانا ایرانی بود نوشته نشده بود و جالب اینجاست که حتی یک کلمه ترکی تو تمام نوشته های مولانا نیست . قسمت قبر ها هم خیلی ساختگی و مسخره بودن . یه سری قبر شیب دار که رو قسمت بلند ترش یه دستار پیچیده شده بزرگ به ارتفاع یک متر و قطر شصت سانتی متر گذاشته بودن و البته به نسبت سمت و مقام فرد دستارها هم بزرگتر و کوچکت بودن . در حدود 30 قبر بزرگ تو فضایی مستطیلی به عرض 4 متر و طول 30 چیده شده بودن .قبر حسام الدین چلپی هم کنار قبر مولانا بود . تو قسمت دیگه سالن نسخه های خطی غزلیات شمس و چند قرآن نفیس هم در معرض تماشا گذاشته شده بودند . وقتی که من شروع کردم به خوندن بشنو از نی از یه کتاب خطی خیلی نفیس که زیر شیشه گذاشته شده بود مسئولین موزه اومدن پیشم و پرسیدن که من چه جوری می تونم بخونم و خیال می کردن من عربی بلدم بخونم . با ذحمت زیاد تونستم متوجه شون کنم که دیوان شمس عربی نیست و به فارسی و از اونجایی که من ایرانی هستم ؛ بر حسب تصادف (!) می تونم بخونمش . بعد از چند لحظه رئیس موزه چند تا پیر مرد و پیرزن رو آورد پیش من و گفتکه اینا می خوان بدونن اینجا چی نوشته و ما نمی تونیم بهشون کمکی بکنیم . اگه میشه شما این کار رو بکنین . تو دلم به حال مولانا افسوس خوردم که قبرش جایی که رئیس موزش اومده به من ناوارد میگه لطفا یه بیت از نوشته هاش رو برای ما بخونین چون ما نمی تونیم بخونیمش . نکته ای که خیلی جلب توجه می کرد خارجی هایی بودن که اومده بودن به زیارت حضرت مولانا و کاملا مراسمی رو که زائرین ما تو ایران و امامزاده ها و مرقد امام رضا به جا میارن رو به جا می آوردن . البته هر زن خارجی که می خواست وارد بشه باید روسری سرش می کرد و اگه لباسش نا مناسب بود باید بدنش رو می پوشوند ! . تنها نکته مثبت و قابل قبول اونجا موسیقی بود که تو سالن پخش می شد و البته موسیقی عرفانی (نی و آواز عرفانی) فارسی بود !

در مورد غذا بگم که دو وعده غذا در روز می خوردیم که کاملا گیاهی و تقریبا خام بود . به هیچ وجه گوشت و ماهی استفاده نمی کردیم . تقریبا تمام رینبویی ها مخالف خوردن گوشت و ماهی بودن . مراسم غذا هم به این ترتیب بود که سه بار از تو آشپزخونه به فاصله نمی ساعت به نیم ساعت طوری که همه بشنون ، داد می زدن food circle . و بار چهارم هم می گفتم food circle NOW که این دفعه موقع غذا بود . صبحانه رو ساعت 1،2 به وقت محلی و نهار رو هم 9 شب می خوردیم (!) همه دور main fire جمع می شدیم ، دست هم دیگه رو می گرفتیم ، برای حدود 10 دقیقه آواز های شاد دسته جمعی مخصوص رینبو می خوندیم . یکی از بهترین هاش این بود :

We are gathering

Gathering together

We are circling

Circling together

We are singing

Singing our hurt song

This is unity

This is celebration

This is family

This is sacred

و چنر بار تکرارش می کردیم . بعدش نوبت به صدای سکوت یا ام می شد .همون صدایی که تو معابد بودایی ها شنیده میشه . این صدا ام به صدای سکوت یا فریاد سکوت معروف بود و مثل صلوات خودمون عمل می کرد . مثل اینکه فضا رو عطر آگین می کرد به یه چیزی که من نمی دونستم چی بود . این مراسم ام هم 2،3 دقیقه ای طول می کشید و بعدش نوبت سکوت واقعی بود . اون هم 2،3 دقیقه و بعدش همون طور که دستای همدیگه رو گرفته بودیم .، دستامونو میبردیم بالا و بعدش با دست بغل دستی مون حرکتی مثل دست زدن رو انجام می دادیم . بعدش کف دستامون رو می چسبوندیم بهم و یه عده تعظیم می کردن و عده ای هم به سجده می رفتن . این مراسم هم 2،3 دقیقه ای می شد . حالا دیگه موقع غذا بود . تیم سرو غذا باید جایی بیرون دایره مردم دستهاشون رو با خاکستر آتیش اصلی می شستن (خاکستر خواص میکروب زدایی و باکتری زدی داره) و دستشونو آب بکشن . بعد سرو کرد غذا شروع میشد . همه باید از یه دیگ غذا می خوردن و تقریبا این جان کلام رینبو بود . همه از یه ظرف غذا می خوردیم و یه چیز . مراسم سرو غذا هم شور و حال خواصی داشت .طوری که من همیشه برای شرکت تو تیم سرو غذا پیش قدم می شدم . شما باید اسم اون چیزی رو که دارین پخش می کنین با صدای بلند اعلام کنین و اگه خواستین یه شعری هم براش بسازین و با آواز بخونینش مثلا اگه برنج با کدوی و پیاز پخته بدون نمک و ادویه سرو می کردین باید می گفتین rice with squash and onion , with out salt and spices

یکی از غذاها بلغور پخته بود که البته خیلی شبیه جو خودمون بود و من قبلا همچین چیزی ندیده بودم اکثرا از این غذا خوششون نمی یومدولی من عاشق این غذا بودم . راستش رو اگه بخواهین روز های اول عادت کردن به غذای بدون نمک و ادویه و بیمزه ی رینبو خیلی سخت بود . یه کاسه پر جو پخته بیمزه ! اما باور کنین الان اونقده حوس بلغور بدون نمک کردم که خدا می دونه . همیشه چند نوع غذا مختلف با و بدون ادویه و نمک طبخ می شد ، چند نوع سالاد و آب میوه و قطعات میوه هم در کنارش . نوعی نون مخصوص هم درست می کردن که اسمش چاپاتی بود و مثل نون محلی که تو اهواز خورده بودم . می گفتن خیلی مزخرفه ولی من که خیلی خوشم میومد . در نتیجه تو هر وعده که چاپاتی می دادن اگه یکی از 20 تا ایرانی دیگه نزدیک من بودن با کمال میل چاپاتی هاشونو نثار من می کردن . غذا ها خیلی ساده و تقریبا اختراع همون روز بودن . که در حقیقت از 4یا 5 تا ماده اولیه 6،7 نوع خوردنی مختلف درست می کردن که به نطر خیلی پر رونق و شاهانه بود . بهداشت جمعی موقع سرو غذا شدیدا رعایت می شد . مثلا موقع سرو کردن servant باید مراقب باشه ملاقه سرو کردن به ظرف طرف نخوره چون اگه طرف مریض باشه ، میکروب ها و ویروس ها از این طریق به بقیه منتقل می شن .تو هر تیم سرو یه نفر به اسم focalizer مراقب این مسائل بود و در کل تیم رو هدایت می کرد . گفتم هدایت و نه رهبری برای اینکه اسم این فرد manager یا حتی supervisor نیست . چون تو رینبو رئیس و مرئوس نداریم . و همچنین دستور و اطاعت . تمامی فعالیت هایی که در غالب جمعیت رینبو انجام بشه داوطلبانه و خود جوشه و نه هیچ چیز دیگه ای . و این شخص focalizer فقط مسئول جمع و جور کردن بچه ها بود و همین و اینکه مراقب بود تا غذا به همه برسه . نکته بعدی در مورد سرو غذا این بود که کسی که این کار رو می کرد باید مرتبه سرو رو اعلام می کرد . یعنی اگه یه دور کامل زده بود و هنوز غذا تو ظرفش مونده بود باید تو دور دوم در حین سرو غذا می گفت rice with squash and onion , without salt and spices , for second time . این کار برای ایم بود که اگه کسی تازه به دور دایره غذا اومده بود اعلام می کرد که food for the first time و اول باید به اونا غذا داده می شد و بعدش اگه غذایی مونده بود به بقیه برای بار دوم و سوم . معمولا غذا تو دور سوم تموم می شد . بعد از اینکه همه غذاشون تموم می شد یه تیم رقص و آواز 10،15 نفره دور می گشتن و در حال شعر خوندن ورقصیدن و ساز زدن ، پول جمع می کردن برای وعده غذای بعدی . هزینه ها اینجوری تامین می شد . یکی از صحنه های جالب به یاد موندی این بود که یه بار تو تیم جمع آوری پول یه نوازنده سیتار هم بود که چون سازش بزرگ و سنگین بود ، دو تا دختر دو طرفش باهاهش راه میومدن و سازشو حمل می کردن و اونم سازشو می زد . اکثر اوقات هم یه بچه وظیفه جمع کردن پول رو داشت .به این صورت که یه کلاه می گرفت دستش و با تیم رقص و آواز می چرخید و شما هم هرچقد که دلتون میخواست به رینبو کمک می کردین . البته هیچ کس نمی دید که شما چه قدر پول می دین یا اصلانمی دین و همه چیز به خود آدم برمی گشت . اگه وعده اول بود ، بعد از غذا یه سری workshop برگزار می شد که تو هرکودوم که دلمون می خواست شرکت می کردیم و به این صورت بود که مثلا یه نفر در موردMayan calendar اطلاعاتی داشت و بعد از غذا دور می گشت و می گفت که در این مورد مثلا زیر فلان درخت یه workshop هست و تا 15 دقیقه دیگه شما رو اونجا می بینم . و اونایی هم که طنبل تر بودن همون جا خوابشون می برد و چرتی می زدن . و اگه وعده دوم بود مراسم رقص و آواز دسته جمعی دور آتیش برقرار بود . آتیش عظیمی بر پا می شد و گروهی DG redo نواز و طبال حرفه ای ریتم می گرفتن و ما هم دور آتیش می رقصیدیم . این مراسم معمولا تا 2،3 نصفه شب ادامه داشت و تا جایی که نا داشتیم دسته جمعی می رقصیدیم . گروهی می رفتن به چادر هاشون و گروهی هم همون جا دور آتیش نمیه خاموش می خوابیدن تا صبح دوباره .

صمیمیت خاصی بین ایرانی ها و اسرائیلی ها درست شده بود . بین اونا پیر مردی سپید پوش (و نه سفید پوش) بود به اسم shi که ریشس سپید تر از لباس هاش و البته خیلی هم بلند و موهایی سپید تر از ریشش داشت . کمی به موسی پیغمبر می مونست . یا حتی بابانوئل و تقریبا نوعی پیشوای مذهبی هم بود . و بعدا هم فهمیدم که نیمی از تولید لبنیات اسرائیل دست این مرد هست و به شدت شخصیت مهمی . این مرد مثل بابابزرگ هر وقت که ماها رو میدید بغل می کرد و با هرکودوممون یه شوخی می کرد . انگار که سالهاست با ماست و با شخصیت های ما آشنا . و واقعا هیچ فرقی بین ما و بچه های اسرائیلیش نبود . هر وقت که از کنار چادرش رد می شدیم به زور ما رو می برد دم آتیشش و یه ستکان از قهوه مخصوص خودش می داد بهمون . کامی یه بار بهم گفت که قهوه شای ، قهوه مخصوصیه و من با اینکه چندین ساله باهاش دوستم ، اینقده که به شما ها تو این چند روز قهوه داده ، به من نداده . و اما کامی : مرد 41 سایه ایرانی که از 12 سالگی تو اسرائیل بزرگ شده بوده .کارش درمان بیماران ذهنی و کمک کردن به اونا بود. از ایران چیز زیادی یادش نبود و راضی از زندگیش تو اسرائیل . شکوفه می گفت اون ایرانی هایی که تو سنین پایین اومدن اسرائیل مشکلی ندارن و راحت زندگی می کنن اما اونایی که حول و حوش 20 سالگی (مثل خودش ) ایران رو ترک کردن ، حتی یه شب هم نیست که خواب تجریش و میدون توپخونه و درکه رو نبینن . می گفت نوستالژی کشنده ای که جلوی زندگی عادی رو میگیره .

بعد از اینکه هممون به محیط عادت کردیم و دمامون به دمای تعادل رسید شروع کردیم به پرسه زدن بین کمپ های دیگه و آشنا شدن با بقیه و حتی آشنا شدن با منطقه و پستی بلندیهاش . کمپ استرالیائی ها بعدش نوبت روسها و بعدش هم ایتالیایی ها بود . یه سری کمپ دیگه هم که تا آخر نفهمیدیم برا کیا بودن . سه چها روز اول بیشتر تو محوطه بین کمپ ها می نشستیم و ساز می زدیم و روش های برقراری ارتباط رو امتحان می کردیم . همیشه 5، 6 تا جمع بود که یه سری نشسته بودن و ساز می زدن . اول خیال کردیم که جمع ها خودمونی ان اما وقتی که از کنار یکیشون رد شدیم و تعارف به همراهی شدیم معلوم شد که اینطور نبود . اصولا تو رینبو تقریبا هر وقت هر جا و تو هر جمعی که دلت بخواد می تونی بری .هر کاری که دلت خواست بکونی و هر جور که دوست داری عمل کنی. البته مثلا نه اینکه وسط جمع مدیتیشن بری شروع کنی به آواز خوندن . البته اگر هم این کار رو بکنی هیچ کس هیچ چی بهت نمی گه اما جو یه جوریه که خوده آدم این کار رو نمی کنه . ما هم شروع کردیم به ملحق شدن به جمع های ساز نوازی و آواز خونی . بیشترین ساز گیتار و بعدش هم باقلاما بود . و بیشتر جمع های موسیقی هم اسرائیلی ها بودن. یه سه تار هم اونجا پیدا کردم . صاحبش یه اسرائیلی به اسم baruch بود که البته ر رو غ (مثل آلمانی ها ) تلفظ می کردن وch آخرش رو هم نمی خوندن . درحقیقت اسمش باغو بود . این مرد می گفت که تو اسرائیل شجریان گوش میده و خوب شهرام ناظری هم بدک نمی خونه اما چون خیلی محلی می خونه نمی تونه باهاش ارتباط برقرار کنه و ردیف تارو سه تار میرزا عبدالله رو بهتر از من بلد بود جوری که من جلوش جرئت نمی کردم سه تار بزنم و دیگه ادعا نمی کردم . هر کسی که تو جمع سازشو می گذاشت زمین می تونستی براشداری و هر چه قد که دلت می خواد بزنی . اصلا می تونی ورش داری و بری دو روز دیگه برگردی . یه بار نشسته بودم و ساز زدن یه ایتالیایی رو که داشت bag pipe یا همون نی انبون اسکاتلندی می زد رو گوش می دادم . من از بچگی همیشه مبهوت صدای این ساز بودم ولی هیش وقت از نزدیک ندیده بودمش . و برام خیلی جالب بود که از نزدیک می دیدم یه نفر داره نی انبون اسکاتلندی می زنه . بعد از ربع ساعت که من خیره و مات ساز زدنش بودم ازم پرسید بلدی این ساز رو بزنی ؟ و من خیال کردم میگه دلت میخواد امتحانش کنی ؟ . منم تو جوابش گقتم خیلی زیاد . و سازشو داد بهم گفت بیا بگیرش . گفتم بلد نیستم .گفت شکسته نفسی نکن . گفتم جدی می گم . گفت شوخی می کنی از اینجا باید فوت کنی این کیسه رو بزار زیر بغل دست چپت و با آرنجت فشارش بده تا از این نی بادش خارج بشه و این هفت تا سوراخ رو هم بگیر . این پیچ رو هم اگه باز کنی دو تا نی دیگه هم صدا می دن (سازش یه نی انبون سه صدایی بود) منم از خدا خواسته گرفتمشو شروع کردم به زدن. اگه به کاری مثل نی انبون اسکاتلندی زدن یا هر چیز دیگه ای که به ابزار خواصی نیاز داشته باشه مدتها فکر کنی ، نوعی تمرینه و وقتی باهاش مواجه بشی حتی اگه دفعه اولت باشه ، می تونی خیلی خوب از پسش بر بیایی . باور نمی کنین من شروع کردم به ساز زدن و همه میخ ساز زدن من شده بودن . یه ربعی ساز زدم و وقتی ساز زدنم تموم شد دیدم همه ملت ساکت وایسادن ساز زدن منو نگاه می کنن و یارو برگشته بود به من می گفت استاد من تو فلان پوزیسیون مشکل دارم چه جوری بگیرمش درستره !!! گفتم بابا والله دفعه اولم بود که این سازو گرفتم دستم و باور نمی کرد . بعد از اون هر دفعه منو میدید هی سوال فنی می کرد و من که می گفتم نمی دونم خیال می کرد شکسته نفسی می کنم و دست بردار نبود . ولی این روش ذهنی واقعا روشی علمی . مثلا الان تو روش های جدید سنگ نوردی می گنن قبل از اینکه با سنگ درگیر بشین , یه بار مسیر رو ذهنی صعود کنین و واقعا هم تاثیر داره . در مورد نی انبون ما هم این مسئله صادق بود . فایده این همه سال فکر کردن به این ساز و صدای جادوییش این بود که اون ایتالیایی خیال می کرد من استاد نواختن bag pipe هستم .

Saturday, September 03, 2005

نیم ساعت بعد از سوار کردن BEN رسیدیم به محل کمپ . از دور درختی رو که بالاش پرچم رینبو بود و هیپی های لخت و پتی که دورش بودن رو می دیدیم . هیش کودوممون نمی تونستیم تحمل کنیم . می خواستیم از پشت کامیون بپریم پایین بلکه زودتر برسیم (و البته من این کار رو کردم و دیدیم که نمیشه) .بالاخره رسیدیم به کمپ اصلی . هممون با داد و بیداد از کامیون ریختیم پایین . یه دفعه کلی آدم اومدن و شروع کردن به بغل کردن تک تک ما . هممون هم یه جورایی یکه خوردیم و هم یه جورایی احساس دوستی و رفاقت بهمون دست داد . احساس خیلی غریبی بود . یهو یه عالمه خارجی بیان و آدم رو بغل کنن و ماچ بوسه و سلام احوالپرسی .خیلی جالب بود همیشه شنیده بودیم اروپایی ها یه مشت مردم غیر احساسی خشک غیر صمیمی هستن , اما این رینبویی ها اصلا این طور نبودن . یه جورایی کاملا شرقی و صمیمی و خون گرم . در حقیقت هیپی هیپی بودن . هیپی واقعی و دوست داشتنی . بعد از چند دقیقه که ما یواش یواش داشتیم از حالت شوک در میدیم یه پیرزن که اول از همه اون رسیده بود به استقبال ما به فارسی دست و پاشکسته به من گفت شما از کجا اومدین ؟شما ایرانی هستین ؟ میتونین فارسی حرف بزنین ؟ از تهرون اومدین ؟ و کم مونده بود که پیرزن بیچاره پس بیوفته .ما که دیدیم یه نفراز اینا داره فارسی حرف میزنه دوباره شوکه شدیم نمی دونستیم بهش چی بگیم . کلی تعجب کردیم و معلوم شد که این پیرزن 62 ساله 45 سال پیش از ایران رفته بوده اسرائیل و دیگه فارسی رو هم یواش یواش داشته فراموش می کرده . گفت که شنیده بوده که قرار بوده یه سری هم از ایران بیان و چشم انتظار مابوده . خلاصه دوباره همه ما رو تک تک بغل کرد و ماچ و بوسه . تو راه عسل که قبلا دوبار رینبو رو تجربه کرده بود آموزش های لازم برای برخورد اول و سایر مسائل رو بهمون داده بود . اما هممون از زور شادی و هیجان همه چیز رو فراموش کردیم . عسل گفته بود که رینبویی ها وقتی بهم میرسن همدیگه رو بغل می کنن و ماچ بوسه و این جور حرفا حتی اگه نیم ساعت پیش همدیگه رو دیده باشن . ولی فکر نمی کردیم به این شدت . البته من وقتی از سفر برگشته بودم تهران و تو خیابون هرکودوم از دوستا رو که میدیدم چه دختر و چه پسر ، میخواستم بغل کنم و مدتی طول کشید که تونستم به خودم به قبولونم که تو تهران در مقابل انظار عمومی نباید کسی رو بغل کرد و با ناراحتی تموم این عادت خوب رو کنار گذاشتم . خلاصه مراسم آشنایی و سلام احوالپرسی یه ساعتی طول کشید و بعدش رینبویی ها ای که روز های قبل رسیده بودن جاهای مناسب رو برای چادر زدن به ما نشون دادن . تو راه که داشتیم می رفتیم منظورم از کامیون تا محل چادر زدن از وسط کلاس های مدیتیشن و مراقبه و آرامش رینبویی ها رد شدیم . چادر ها ی فردی رو زدیم و رفتیم سراغ ساختن کمپ مرکزی ایرانی ها . از ایران قرار گذاشته بودیم که به غیر از چادر های کوچیک چند نفره برا خودمون ، یه جایی به عنوان کمپ اصلی مخصوص ایرانی ها که مثلا یه جور پایگاه برامون بود رو هم داشته باشیم . نزدیک آشپزخونه اصلی و تقریبا ابتدای راهی که به محوطه چادرها منتهی می شد کمپ ایرانی ها رو درست کردیم. هر تازه واردی که به رینبو میومد از جلوی کمپ رد می شد . یعنی اول ما بهش خوش آمد گویی می کردیم و تازه به غیر از ما فقط اسرائیلی ها کمپ مرکزی داشتن که اون هم درست روبروی ما اون طرف محل ورود بود . ولی کمپ ایرانی ها بیشتر تو دید بود .

و اما کمپ ایرانی ها : بین چهار تا درخت که مربعی رو درست می کردن گونی پهن کردیم و دور تا دور تنه چهار تا درخت باز با همون گونی ها , دیوار مانندی درست کردیم .البته یه جایی هم مثل در ورودی داشت و هر کس که میومد اونجا با چای قوری ایرانی ازش پذیرایی می کردیم که البته بازار گرمی هم داشت ! هنوز دو ساعت از برپا کردن کمپ ایرانیها نگذشته بود که یه مادر و پسر اسرائیلی هم اومدن که به ما خوش آمد گویی بکنن . شکوفه 42 ساله که زن خیلی جسوری بود و اون طور که می گفت 27 سال پیش رفته بود اسرائیل و می گفت که یه بار 17 سال پیش به عنوان یه اسرائیلی به طور غیر قانونی از مرز رد شده بوده و اومده بوده ایران دیدن فامیل هاش و پسرش امانوئل که پسر خیلی خوب و مودبی بود و وقتی مارو دید کلی خوش حال شد که یه سری آدم دیده تا باهاشون فارسی حرف بزنه تا تمرین فارسی کرده باشه .. این نکته رو بگم که هیچ ایرانی نمی تونه بره اسرائیل و همین طور هیچ اسرائیلی نمی تونه بیاد ایران . روز اول که رسیدیم همون موقع احوال پرسی با پیر مرد اسرائیلی دیگه ای به اسم David آشنا شدم که می گفت دوستاش بهش می گن دادا . و می گفت که روز قبل از رسیدن ما مراسمی رو برای تمامی فلسطینی ها و تمام مردمی که تو جنگ کشته شدن (تو اسرائیل و باقی جاهای دنیا ، تو این قرن و حتی قرون گذشته ) شمع روشن کرده بودن و مراسمی داشتن . من بهش صفحه آخر پاسپورتمو نشون دادم که نوشته : the owner of this passport is not entitled to enter the occupied Palestine

و باور نمی رد . و من بهش گفتم که اصلا مهم نیست که اونا چی می خوان ، مهم اینه که ما می خواهیم هم دیگه رو ببینیم و الان درست درهمین لحظه من اومدم به رینبو تا تورو ببینیم برادر و بعد تقریبا گریه اش گرفت و همدیگه رو بغل کردیم .

این ماجرا رو عسل یکی از دوستای صنم (دوست من) به همه ماها خبر داده بود . از قضا چند سال پیش عسل تو آمریمکا تو جمع رین بو بوده و امسال که تو ترکیه بود اومده بود ایران و به ماها هم خبر داده بود .

متاسفانه مسئله ای که از همون آغاز سفر ناراحت کننده بود این بود که بچه ها تو اتوبوس سیگار می کشیدن . اتوبوس های ولوو سیر و سفر پنجره ندارن و به جاش سیستم تهویه و گردش هوای داخلی دارن که خوب دود سیگار هم تو کل اتوبوس پخش می شد و البته راننده های این جور ماشین ها هم خیلی به این ماجرا حساس هستن . البته این مسئله زیاد بغرنج نبود ، بلکه قسمت بغرنج ماجرا این بود که سیگار خالی نمی کشیدن ، بلکه چند بار همراه سیگار چیزهای دیگه ای هم کشیدن و البته همون طور که میدونین بوی این جور چیزا خیلی زود تر از سیگار پخش میشه و البته خیلی مشخص و خاصه و براحتی تشخیص داده میشه و راننده اتوبوس هم مردی مذهبی و البته خیلی متشخص بود و هر دو دفعه کار به دعوا و مرافه کشیده شد . دفعه اول نزدیک های قزوین بود و دفعه دوم نزدیک مرز .اون شب شام رو بعد از زنجان خوردیم و بعدش راننده دم یه مغازه نزدیکی های تبریز نگه داشت که لیر رو ارزون تر از تهران می فروخت ( من تو تهران از منصف ترین صراف هر لیر یا در حقیقت همون هر میلیون لیر رو 665 تومن خریدم و اون مغازه دارتو راه داد 660 تومن . این رو بگم که تا ماه قبل واحد پول ترکیه میلیون لیر بود و ازماه قبل میلیون لیر تبدیل به لیر شده . در حقیقت فقط 6 تا صفرش رو ورداشتن ! ). فردا صبحش از پاسگاه مرزی کشمش تپه که مال وزارت اطلاعات بود و 15 کیلومتر با مرز بازرگان فاصله داشت رد شدیم . تو این پاسگاه کشمش تپه یه ایست بازرسی هست و یه دکه کوچیک که حاج محمد نامی از وزارت اطلاعات اونجا نشسته و از هر کی که دلش بخواد به هر طریقی که خودش درست بدونه هر جور سوال لازم و نالازمی رو می پرسه . اونجا من و عسل و یکی از دختر ها رو از اوتوبوس پیاده کردن و از مشخصات کامل خودمون و سابقه تحصیلی (حتی دبستان ) گرفته تا دور ترین اطلاعات مثل کار پدر شوهر سابق خواهر عسل ازمون پرسیدن . بیچاره عسل هم که 20 سالی بود ایران نیومده بود و اصلا فارسی درست بلد نبود ، حتی شماره تلفن خونشون تو تهران رو نمی دونست دیگه چه برسه به کار پدر شوهر سابق خواهرش . بیچاره بد جوری گیر کرده بود . البته ماجرا برای من این طور نبود چون دیگه این روزا به لطف پلیس های گشتی تهران ، همه جوون های هم سن و سال من میدونن که چیا رو باید بگن و چیا رو نگن و اینکه چه جوری با این آدما تا کنن و یه جوری بهشون جواب بدن که قانع بشن . یک ساعت و نیم تو پاسگاه مرزی کشمش تپه معطل شدیم . نکته جالب این بود که حاج ممد هر چر رو که از ما می پرسید رو کاغذ می نوشت و هر از چند گاهی هم که ما حرفی رو عوض می کردیم رو نوشتش خط می کشید و جمله جدید رو می نوشت و من که بهش شک کرده بودم وقتی که داشتیم میرفتیم به کاغذ هاش نگاهی دزدکی انداختم که معلوم شد اصلا خودکارش جوهر نداشته !

از گمرک مرزی خیلی راحت گذشتیم . راننده گفته بود که هممون کوهنوردیم و دکتر مهندس و همه چیز رو روال بود . تو مرز ترکیه یه گمرکی هست که دو تیکه ست . یه تیکه تو ایران و یه تیکه تو ترکیه که هرکودوم وظایف خودشون رو دارن . تو قسمت ترکیه یه فروشگاه هست که بهش می گن free shop که توش هر گونه مسکراتی فروخته میشه . بچه قبل از اینکه پاشونو تو خاک ترکیه آزاد بزارن عقده های چندین و چند سالشون رو تو گمرک مرز ایران خالی کرد . همه با هم یک صدا و متحد براعت از مسلمین کردن و بعدش با قوطی های آبجو نصفه رفتن سوار اتوبوس شدن . بعد از گمرک ماشین های ون و مینی بوس که ترک ها بهش دولموش می گن صف کشیده بودن ( در حدود 15 ون و 5 دولموش) که مسافر ها رو به جاهای مختلف داخل ترکه میبردن یعنی میشه با 6 هزار تومن با اتوبوس یا قطار تبریز رسید به نزدیکی های مرز بازرگان ، پیاده مزر رو رد کرد و اون ور سوار اون مینی بوس ها شود که من حساب کردم مسیر تهران-استانبول که 25 هزار تومن با اوتوبوس سیر و سفر رو میشه اینجوری با 18 هزارتومن طی کرد . از پای کوه باشکوه آرارات یا به قول ترک ها آغری داغ رد شدیم . تا قبل از مزر ،آرارات پشت ابر ها بود اما وقتی رفتیم تو ترکیه ابر ها رفته بودن.این کوه شدیدا شبیه دماوند خودمون بود . و این طور که مردم محلی میگفتن روزی برای ایران بوده و رضا شاه در مقابل چشمه ثریا (که تو شمالی ترین نقطه ایرانه و تو گوش سمت چپ گربه قرار داره ) که برای زنش (ثریا)گرفته بوده کوه آرارات رو میده به ترکیه ای ها . جالب می شد اگه دو تا کوه 5000 متری تو ایران می داشتیم !

از همون ابتدا ، این کشور قشنگ و سرسبز همون طور که فکر می کردم بود . همه جا دره ها ی نه چندان بزرگ سر سبز با تعداد زیادی چشمه و رودخونه های بس پر آب . این کشور به طرز باور نکردنی پر آب و سر سبز است. بارون خیلی زیاد ، چشمه های فراوون و و رودهای پر آب . این منظره ی این کشوره . شب رو جایی نزدیکیهای سیواس بودیم و فردا ظهرش هم رسیدیم به AK SEKI . این اسم یه دوراهی که حدود 120 کیلومتری آنتالیاست . و از اون جا 60 کیلومتر جاده خوب به روستای ایبرادی و اورمانا که 3 کیلومتری ایبرادیه بود . راننده اتوبوس با اکراه و دلخوری خیلی زیاد حاضر شده که این راه رو بره . دلیل مخالفتش هم شیب خیلی تند جاده که برای اوتوبوسش غیز معمول بود و این موضوع که مجوز سفرش تو ترکیه برای جاده های خاصی بود و نه جاده های فرعی , بودش . رسیدیم به ایبرادی . چند نفر اروپایی که لباس هایی کاملا رینبویی و سر وضعی عادی داشتن رو دیدیم و در مورد ادامه راه و کمپ ها پرسیدیم . اونا در حال برگشت بودن و خیلی زود رینبو رو ترک کرده بودن . بعد از ساعتی گپ (فقط من تو این جمع 21 نفری ترکی بلد بودم) با احالی شهر و عکس گرفتن عکاس روزنامه اون شهر از ما ،یه کامیون به 25 لیر اجاره کردیم و راهی شدیم . بعد از نیم ساعت یه رینبویی با سر وضعی کاملا غیر عادی دیدیم . یولگوس یونانی ، 24 ساله و دانشجوی اقتصاد . یه کوله پشتی خیلی بزرگ با یه عالمه خرت و پرت و یه گیتار که رو دوشش بود . لباس های پاره و موهای بافته شده خیلی بلند با ریش فر فری کاملا نا مرتب . می گفت که 2 هفته بود که از شهر خودشون راه افتاده بود و ما هم وسط راه پیاده دیدیمش . از همون اولین رینبویی که باهاش ارتباط برقرار کردم ، فهمیدم واقعا هیپی هست . یولگوس از همون اول با اینکه اصلا ما ها رو نمی شناخت با ما خیلی گرم شد و خیلی دوست . انگار که ماهارو سالهاست میشناسه . البته به طرز کاملا مودبانه و کاملا اروپایی . و بعدا فهمیدم که رینبویی ها هر جا که یه رینبویی ببینن همین جورین . انگار دو تا برادر از یه خانواده هستن که چند سالیه همدیگه رو ندیدن و از هم دیگه سراغ رفقا رو میگیرن . البته گستردگی و در عین حال انسجام رینبو خیلی زیاده . یعنی اینکه بعد از این 35 سال تعدادی پای ثابت هست که هر سال تو برنامه هستن و معمولا اکثراوقات 6-7 سال مداوما با جمع هست و آدمهای زیادی همدیگه رو از این طریق از جاهای مختلف دنیا می شناسن ،البته به خاطر اینکه این ماجرا خیلی گسترده شده دیگه به صورت خانواده های محلی و رینبو های محلی ((local دراومده و هر کشوری خانواده خودش رو داره و اسمش هم همونه مثل خانواده آلمان ، خانواده ترکیه و البته از امسال هم خانواده ایران . چون تاحالا از ایران کسی تو رینبو نبوده . ایرانی های مقیم اروپا و آمریکا (مثل عسل ما ) بودن اما ایرانی مقیم ایران نبوده و اونم تازه به این تعداد . در هر صورت این فرهنگ هر رینبویی که هر وقت رینبویی دیگه ای رو دید برادر صداش بزنه و باهاش خیلی راحت و صمیمی باشه . یک ساعت بعد از ترک ایبرادی به روستای باشلار رسیدیم (25 کیلومتر) . باشلار آخر جاده اسفالت بود و از این جا دیگه جاده خاکی بود (15 کیلومتر) . تو تمام مسیر ترکیه ای ها برخورد خیلی عالی با ما داشتن . برای یک بار اون احساسی که به خارجی ها تو اصفهان یا مثلا تهران دست میده به ما دست داد و اونجا دیدم که برخورد و مهمان نوازی مردم عادی چه تاثیری رو یه فرد خارجی میزاره . یه استکان چای مجانی تو قهوه خونه شهر یا مثلا یه لقمه نون و ماست محلی از دست پیرمرد روستایی تو ده باشلار . تو باشلار یه پسر 21 ساله اسرائیلی به اسم BEN رو هم سوار کردیم . این اولین اسرائیلی رینبو بود که باما رفیق شد و تقریبا اولین اسرائیلی بود که همه ما به غیر از عسل تو زندگی مون دیده بودیم . باور کنین اسرائیلی ها نه شاخ دارن نه دم و کاملا آدمیزاد هستن مثل ما ! تاثیر رسانه ها رو ببین . با وجود اینکه دانشجو هستم و مثلا غاطی قشر روشن تر جامعه و قرار از رسانه تاثیری نگیرم و می دونستم که اسرائیلی هم یه بابایی مثل ما ولی وقتی فهمیدم که BEN اسرائیلی , انتظار داشتم زیر موهاش دوتا شاخ 3 سانتی داشته باشه . البته نه به این جدیت ولی خوب اولین اسرائیلی بود که به عمرم می دیدم و به طبع احساس خیلی جالبی بود .

Free Web Site Counter
Web Site Counters Web Site Hit Counter