Saturday, September 03, 2005

نیم ساعت بعد از سوار کردن BEN رسیدیم به محل کمپ . از دور درختی رو که بالاش پرچم رینبو بود و هیپی های لخت و پتی که دورش بودن رو می دیدیم . هیش کودوممون نمی تونستیم تحمل کنیم . می خواستیم از پشت کامیون بپریم پایین بلکه زودتر برسیم (و البته من این کار رو کردم و دیدیم که نمیشه) .بالاخره رسیدیم به کمپ اصلی . هممون با داد و بیداد از کامیون ریختیم پایین . یه دفعه کلی آدم اومدن و شروع کردن به بغل کردن تک تک ما . هممون هم یه جورایی یکه خوردیم و هم یه جورایی احساس دوستی و رفاقت بهمون دست داد . احساس خیلی غریبی بود . یهو یه عالمه خارجی بیان و آدم رو بغل کنن و ماچ بوسه و سلام احوالپرسی .خیلی جالب بود همیشه شنیده بودیم اروپایی ها یه مشت مردم غیر احساسی خشک غیر صمیمی هستن , اما این رینبویی ها اصلا این طور نبودن . یه جورایی کاملا شرقی و صمیمی و خون گرم . در حقیقت هیپی هیپی بودن . هیپی واقعی و دوست داشتنی . بعد از چند دقیقه که ما یواش یواش داشتیم از حالت شوک در میدیم یه پیرزن که اول از همه اون رسیده بود به استقبال ما به فارسی دست و پاشکسته به من گفت شما از کجا اومدین ؟شما ایرانی هستین ؟ میتونین فارسی حرف بزنین ؟ از تهرون اومدین ؟ و کم مونده بود که پیرزن بیچاره پس بیوفته .ما که دیدیم یه نفراز اینا داره فارسی حرف میزنه دوباره شوکه شدیم نمی دونستیم بهش چی بگیم . کلی تعجب کردیم و معلوم شد که این پیرزن 62 ساله 45 سال پیش از ایران رفته بوده اسرائیل و دیگه فارسی رو هم یواش یواش داشته فراموش می کرده . گفت که شنیده بوده که قرار بوده یه سری هم از ایران بیان و چشم انتظار مابوده . خلاصه دوباره همه ما رو تک تک بغل کرد و ماچ و بوسه . تو راه عسل که قبلا دوبار رینبو رو تجربه کرده بود آموزش های لازم برای برخورد اول و سایر مسائل رو بهمون داده بود . اما هممون از زور شادی و هیجان همه چیز رو فراموش کردیم . عسل گفته بود که رینبویی ها وقتی بهم میرسن همدیگه رو بغل می کنن و ماچ بوسه و این جور حرفا حتی اگه نیم ساعت پیش همدیگه رو دیده باشن . ولی فکر نمی کردیم به این شدت . البته من وقتی از سفر برگشته بودم تهران و تو خیابون هرکودوم از دوستا رو که میدیدم چه دختر و چه پسر ، میخواستم بغل کنم و مدتی طول کشید که تونستم به خودم به قبولونم که تو تهران در مقابل انظار عمومی نباید کسی رو بغل کرد و با ناراحتی تموم این عادت خوب رو کنار گذاشتم . خلاصه مراسم آشنایی و سلام احوالپرسی یه ساعتی طول کشید و بعدش رینبویی ها ای که روز های قبل رسیده بودن جاهای مناسب رو برای چادر زدن به ما نشون دادن . تو راه که داشتیم می رفتیم منظورم از کامیون تا محل چادر زدن از وسط کلاس های مدیتیشن و مراقبه و آرامش رینبویی ها رد شدیم . چادر ها ی فردی رو زدیم و رفتیم سراغ ساختن کمپ مرکزی ایرانی ها . از ایران قرار گذاشته بودیم که به غیر از چادر های کوچیک چند نفره برا خودمون ، یه جایی به عنوان کمپ اصلی مخصوص ایرانی ها که مثلا یه جور پایگاه برامون بود رو هم داشته باشیم . نزدیک آشپزخونه اصلی و تقریبا ابتدای راهی که به محوطه چادرها منتهی می شد کمپ ایرانی ها رو درست کردیم. هر تازه واردی که به رینبو میومد از جلوی کمپ رد می شد . یعنی اول ما بهش خوش آمد گویی می کردیم و تازه به غیر از ما فقط اسرائیلی ها کمپ مرکزی داشتن که اون هم درست روبروی ما اون طرف محل ورود بود . ولی کمپ ایرانی ها بیشتر تو دید بود .

و اما کمپ ایرانی ها : بین چهار تا درخت که مربعی رو درست می کردن گونی پهن کردیم و دور تا دور تنه چهار تا درخت باز با همون گونی ها , دیوار مانندی درست کردیم .البته یه جایی هم مثل در ورودی داشت و هر کس که میومد اونجا با چای قوری ایرانی ازش پذیرایی می کردیم که البته بازار گرمی هم داشت ! هنوز دو ساعت از برپا کردن کمپ ایرانیها نگذشته بود که یه مادر و پسر اسرائیلی هم اومدن که به ما خوش آمد گویی بکنن . شکوفه 42 ساله که زن خیلی جسوری بود و اون طور که می گفت 27 سال پیش رفته بود اسرائیل و می گفت که یه بار 17 سال پیش به عنوان یه اسرائیلی به طور غیر قانونی از مرز رد شده بوده و اومده بوده ایران دیدن فامیل هاش و پسرش امانوئل که پسر خیلی خوب و مودبی بود و وقتی مارو دید کلی خوش حال شد که یه سری آدم دیده تا باهاشون فارسی حرف بزنه تا تمرین فارسی کرده باشه .. این نکته رو بگم که هیچ ایرانی نمی تونه بره اسرائیل و همین طور هیچ اسرائیلی نمی تونه بیاد ایران . روز اول که رسیدیم همون موقع احوال پرسی با پیر مرد اسرائیلی دیگه ای به اسم David آشنا شدم که می گفت دوستاش بهش می گن دادا . و می گفت که روز قبل از رسیدن ما مراسمی رو برای تمامی فلسطینی ها و تمام مردمی که تو جنگ کشته شدن (تو اسرائیل و باقی جاهای دنیا ، تو این قرن و حتی قرون گذشته ) شمع روشن کرده بودن و مراسمی داشتن . من بهش صفحه آخر پاسپورتمو نشون دادم که نوشته : the owner of this passport is not entitled to enter the occupied Palestine

و باور نمی رد . و من بهش گفتم که اصلا مهم نیست که اونا چی می خوان ، مهم اینه که ما می خواهیم هم دیگه رو ببینیم و الان درست درهمین لحظه من اومدم به رینبو تا تورو ببینیم برادر و بعد تقریبا گریه اش گرفت و همدیگه رو بغل کردیم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Free Web Site Counter
Web Site Counters Web Site Hit Counter