Saturday, September 03, 2005

این ماجرا رو عسل یکی از دوستای صنم (دوست من) به همه ماها خبر داده بود . از قضا چند سال پیش عسل تو آمریمکا تو جمع رین بو بوده و امسال که تو ترکیه بود اومده بود ایران و به ماها هم خبر داده بود .

متاسفانه مسئله ای که از همون آغاز سفر ناراحت کننده بود این بود که بچه ها تو اتوبوس سیگار می کشیدن . اتوبوس های ولوو سیر و سفر پنجره ندارن و به جاش سیستم تهویه و گردش هوای داخلی دارن که خوب دود سیگار هم تو کل اتوبوس پخش می شد و البته راننده های این جور ماشین ها هم خیلی به این ماجرا حساس هستن . البته این مسئله زیاد بغرنج نبود ، بلکه قسمت بغرنج ماجرا این بود که سیگار خالی نمی کشیدن ، بلکه چند بار همراه سیگار چیزهای دیگه ای هم کشیدن و البته همون طور که میدونین بوی این جور چیزا خیلی زود تر از سیگار پخش میشه و البته خیلی مشخص و خاصه و براحتی تشخیص داده میشه و راننده اتوبوس هم مردی مذهبی و البته خیلی متشخص بود و هر دو دفعه کار به دعوا و مرافه کشیده شد . دفعه اول نزدیک های قزوین بود و دفعه دوم نزدیک مرز .اون شب شام رو بعد از زنجان خوردیم و بعدش راننده دم یه مغازه نزدیکی های تبریز نگه داشت که لیر رو ارزون تر از تهران می فروخت ( من تو تهران از منصف ترین صراف هر لیر یا در حقیقت همون هر میلیون لیر رو 665 تومن خریدم و اون مغازه دارتو راه داد 660 تومن . این رو بگم که تا ماه قبل واحد پول ترکیه میلیون لیر بود و ازماه قبل میلیون لیر تبدیل به لیر شده . در حقیقت فقط 6 تا صفرش رو ورداشتن ! ). فردا صبحش از پاسگاه مرزی کشمش تپه که مال وزارت اطلاعات بود و 15 کیلومتر با مرز بازرگان فاصله داشت رد شدیم . تو این پاسگاه کشمش تپه یه ایست بازرسی هست و یه دکه کوچیک که حاج محمد نامی از وزارت اطلاعات اونجا نشسته و از هر کی که دلش بخواد به هر طریقی که خودش درست بدونه هر جور سوال لازم و نالازمی رو می پرسه . اونجا من و عسل و یکی از دختر ها رو از اوتوبوس پیاده کردن و از مشخصات کامل خودمون و سابقه تحصیلی (حتی دبستان ) گرفته تا دور ترین اطلاعات مثل کار پدر شوهر سابق خواهر عسل ازمون پرسیدن . بیچاره عسل هم که 20 سالی بود ایران نیومده بود و اصلا فارسی درست بلد نبود ، حتی شماره تلفن خونشون تو تهران رو نمی دونست دیگه چه برسه به کار پدر شوهر سابق خواهرش . بیچاره بد جوری گیر کرده بود . البته ماجرا برای من این طور نبود چون دیگه این روزا به لطف پلیس های گشتی تهران ، همه جوون های هم سن و سال من میدونن که چیا رو باید بگن و چیا رو نگن و اینکه چه جوری با این آدما تا کنن و یه جوری بهشون جواب بدن که قانع بشن . یک ساعت و نیم تو پاسگاه مرزی کشمش تپه معطل شدیم . نکته جالب این بود که حاج ممد هر چر رو که از ما می پرسید رو کاغذ می نوشت و هر از چند گاهی هم که ما حرفی رو عوض می کردیم رو نوشتش خط می کشید و جمله جدید رو می نوشت و من که بهش شک کرده بودم وقتی که داشتیم میرفتیم به کاغذ هاش نگاهی دزدکی انداختم که معلوم شد اصلا خودکارش جوهر نداشته !

از گمرک مرزی خیلی راحت گذشتیم . راننده گفته بود که هممون کوهنوردیم و دکتر مهندس و همه چیز رو روال بود . تو مرز ترکیه یه گمرکی هست که دو تیکه ست . یه تیکه تو ایران و یه تیکه تو ترکیه که هرکودوم وظایف خودشون رو دارن . تو قسمت ترکیه یه فروشگاه هست که بهش می گن free shop که توش هر گونه مسکراتی فروخته میشه . بچه قبل از اینکه پاشونو تو خاک ترکیه آزاد بزارن عقده های چندین و چند سالشون رو تو گمرک مرز ایران خالی کرد . همه با هم یک صدا و متحد براعت از مسلمین کردن و بعدش با قوطی های آبجو نصفه رفتن سوار اتوبوس شدن . بعد از گمرک ماشین های ون و مینی بوس که ترک ها بهش دولموش می گن صف کشیده بودن ( در حدود 15 ون و 5 دولموش) که مسافر ها رو به جاهای مختلف داخل ترکه میبردن یعنی میشه با 6 هزار تومن با اتوبوس یا قطار تبریز رسید به نزدیکی های مرز بازرگان ، پیاده مزر رو رد کرد و اون ور سوار اون مینی بوس ها شود که من حساب کردم مسیر تهران-استانبول که 25 هزار تومن با اوتوبوس سیر و سفر رو میشه اینجوری با 18 هزارتومن طی کرد . از پای کوه باشکوه آرارات یا به قول ترک ها آغری داغ رد شدیم . تا قبل از مزر ،آرارات پشت ابر ها بود اما وقتی رفتیم تو ترکیه ابر ها رفته بودن.این کوه شدیدا شبیه دماوند خودمون بود . و این طور که مردم محلی میگفتن روزی برای ایران بوده و رضا شاه در مقابل چشمه ثریا (که تو شمالی ترین نقطه ایرانه و تو گوش سمت چپ گربه قرار داره ) که برای زنش (ثریا)گرفته بوده کوه آرارات رو میده به ترکیه ای ها . جالب می شد اگه دو تا کوه 5000 متری تو ایران می داشتیم !

از همون ابتدا ، این کشور قشنگ و سرسبز همون طور که فکر می کردم بود . همه جا دره ها ی نه چندان بزرگ سر سبز با تعداد زیادی چشمه و رودخونه های بس پر آب . این کشور به طرز باور نکردنی پر آب و سر سبز است. بارون خیلی زیاد ، چشمه های فراوون و و رودهای پر آب . این منظره ی این کشوره . شب رو جایی نزدیکیهای سیواس بودیم و فردا ظهرش هم رسیدیم به AK SEKI . این اسم یه دوراهی که حدود 120 کیلومتری آنتالیاست . و از اون جا 60 کیلومتر جاده خوب به روستای ایبرادی و اورمانا که 3 کیلومتری ایبرادیه بود . راننده اتوبوس با اکراه و دلخوری خیلی زیاد حاضر شده که این راه رو بره . دلیل مخالفتش هم شیب خیلی تند جاده که برای اوتوبوسش غیز معمول بود و این موضوع که مجوز سفرش تو ترکیه برای جاده های خاصی بود و نه جاده های فرعی , بودش . رسیدیم به ایبرادی . چند نفر اروپایی که لباس هایی کاملا رینبویی و سر وضعی عادی داشتن رو دیدیم و در مورد ادامه راه و کمپ ها پرسیدیم . اونا در حال برگشت بودن و خیلی زود رینبو رو ترک کرده بودن . بعد از ساعتی گپ (فقط من تو این جمع 21 نفری ترکی بلد بودم) با احالی شهر و عکس گرفتن عکاس روزنامه اون شهر از ما ،یه کامیون به 25 لیر اجاره کردیم و راهی شدیم . بعد از نیم ساعت یه رینبویی با سر وضعی کاملا غیر عادی دیدیم . یولگوس یونانی ، 24 ساله و دانشجوی اقتصاد . یه کوله پشتی خیلی بزرگ با یه عالمه خرت و پرت و یه گیتار که رو دوشش بود . لباس های پاره و موهای بافته شده خیلی بلند با ریش فر فری کاملا نا مرتب . می گفت که 2 هفته بود که از شهر خودشون راه افتاده بود و ما هم وسط راه پیاده دیدیمش . از همون اولین رینبویی که باهاش ارتباط برقرار کردم ، فهمیدم واقعا هیپی هست . یولگوس از همون اول با اینکه اصلا ما ها رو نمی شناخت با ما خیلی گرم شد و خیلی دوست . انگار که ماهارو سالهاست میشناسه . البته به طرز کاملا مودبانه و کاملا اروپایی . و بعدا فهمیدم که رینبویی ها هر جا که یه رینبویی ببینن همین جورین . انگار دو تا برادر از یه خانواده هستن که چند سالیه همدیگه رو ندیدن و از هم دیگه سراغ رفقا رو میگیرن . البته گستردگی و در عین حال انسجام رینبو خیلی زیاده . یعنی اینکه بعد از این 35 سال تعدادی پای ثابت هست که هر سال تو برنامه هستن و معمولا اکثراوقات 6-7 سال مداوما با جمع هست و آدمهای زیادی همدیگه رو از این طریق از جاهای مختلف دنیا می شناسن ،البته به خاطر اینکه این ماجرا خیلی گسترده شده دیگه به صورت خانواده های محلی و رینبو های محلی ((local دراومده و هر کشوری خانواده خودش رو داره و اسمش هم همونه مثل خانواده آلمان ، خانواده ترکیه و البته از امسال هم خانواده ایران . چون تاحالا از ایران کسی تو رینبو نبوده . ایرانی های مقیم اروپا و آمریکا (مثل عسل ما ) بودن اما ایرانی مقیم ایران نبوده و اونم تازه به این تعداد . در هر صورت این فرهنگ هر رینبویی که هر وقت رینبویی دیگه ای رو دید برادر صداش بزنه و باهاش خیلی راحت و صمیمی باشه . یک ساعت بعد از ترک ایبرادی به روستای باشلار رسیدیم (25 کیلومتر) . باشلار آخر جاده اسفالت بود و از این جا دیگه جاده خاکی بود (15 کیلومتر) . تو تمام مسیر ترکیه ای ها برخورد خیلی عالی با ما داشتن . برای یک بار اون احساسی که به خارجی ها تو اصفهان یا مثلا تهران دست میده به ما دست داد و اونجا دیدم که برخورد و مهمان نوازی مردم عادی چه تاثیری رو یه فرد خارجی میزاره . یه استکان چای مجانی تو قهوه خونه شهر یا مثلا یه لقمه نون و ماست محلی از دست پیرمرد روستایی تو ده باشلار . تو باشلار یه پسر 21 ساله اسرائیلی به اسم BEN رو هم سوار کردیم . این اولین اسرائیلی رینبو بود که باما رفیق شد و تقریبا اولین اسرائیلی بود که همه ما به غیر از عسل تو زندگی مون دیده بودیم . باور کنین اسرائیلی ها نه شاخ دارن نه دم و کاملا آدمیزاد هستن مثل ما ! تاثیر رسانه ها رو ببین . با وجود اینکه دانشجو هستم و مثلا غاطی قشر روشن تر جامعه و قرار از رسانه تاثیری نگیرم و می دونستم که اسرائیلی هم یه بابایی مثل ما ولی وقتی فهمیدم که BEN اسرائیلی , انتظار داشتم زیر موهاش دوتا شاخ 3 سانتی داشته باشه . البته نه به این جدیت ولی خوب اولین اسرائیلی بود که به عمرم می دیدم و به طبع احساس خیلی جالبی بود .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Free Web Site Counter
Web Site Counters Web Site Hit Counter