Sunday, September 04, 2005

روز های بعدی هم گذشت . هر روز ماجرا و دوستای تازه. اتفاقات و آدمهای جدید . یکیشون اولیویر اهل فرانسه بود که دو سال تو پاکستان و افغانستان و اون منطقه ها زندگی کرده بود , زمینی وارد ایران شده بود , دو هفته شیراز و اصفهان رو گشته بود و زمینی وارد ترکیه و به رین بو ملحق شده بود . شخصیت جالبی داشت و از مردم اسماعیلی افغانستان و سنی های پاکستان تعریف می کرد . می گفت یه منطقه کوهستانی بین افغانستان و پاکستان هست که اونجا مردمی بدون دین زندگی می کنن و این موضوع خیلی تعجب بر انگیزه . می گفت تو اون منطقه مردم دقیقا هیچ دینی ندارن و به علت دور بودنش از خیلی از شهر ها از آداب و سنن و مسائل دینی خبری نبود و همچنین زنان اون منطقه هیچ گونه حجاب خاصی نداشتن که برای کشور اسلامی مثل افغانستان غیر عادی بود . و از شیرازو تخت جمشید و حافظیه می گفت .

روز های آخر بیشتر به گرفتن یادگاری و نوشتن خاطرات گذشت . عکس می گرفتیم و تو دفتر های هودیگه یادگاری می نوشتیم . فضا , حداقل برای ما ایرانی ها کاملا حضن انگیز و ناراحت کننده بود . روزای آخر ای میل رد و بدل می کردیم و اونهایی که علاقه داشتن که به ایران بیان برای گرفتن دعوت نامه ازمون می پرسیدن . ماها هم با کمال میل می گفتیم که این کار رو براشون می کنیم و تعدادی از اون ها هم برای برنامه آگوست که تو آلمان بود ازمون دعوت کردن که تقریبا برا هیچ کدوم ما ها امکان پذیر نبود . البته من کمی تلاش کردم برای این موضوع اما هزینه زیادی داشت و منصرف شدم.

بعد از برنامه Full Moon صبح ساعت 3 بعد یه شب کاملا به یاد موندنی دور آتیش کمپ رو به اتفاق 4 تا روس ترک کردم . اون شب هیچ کس نخوابید و تقریبا تمام رین بو دور تیش نشسته بودن و از هم دیگه خداحافظی می کردن و صحبت های آخرین لحظه ها .

بعد از رین بو به آنتالیا رفتیم . سه شب تو خونه دو تا پسر ترک که سال قبل تو روسیه مهمون دوستای روس ما بودن , موندیم. دو تا دانشجو که کاملا با دست و دلبازی ازمون پذیرایی می کردن . از آنتالیا به اتفاق رفتیم به استانبول تا دوستای روس با هواپیما برگردن به کشورشون . سه شب هم تو استانبول تو پارکی چادر زدم خوابیدم . غذام هم کنسروهایی بودن که از ایران برده بودم . در حدود 30 تا کنسرو .از استانبول به آنکارا رفتم و شب اول رو تو پارک مرکزی شهر خوابیدم . ظهر روز دوم یکی از رین بویی ها رو دیدم . لارس مرد آمریکایی-فنلاندی که خودشو فرانسوی می دونست و تو نروژ زندگی می کرد و به من یه اسکناس هلندی یادگاری داد . لارس فوق لیسانس فلسفه از دانشگاه Yale داشت و تو خیابون ساز می زد تا برای کنسرتی که اون شب تو یکی از سالن های آنکارا بود پول جمع کنه که البته بعدا فهمیدم که کنسرت یه گروه آمریکایی که خوانندش از دوستای صمیمی لارس بود و بلیط مجانی داشت. نصف روزی من هم باهاش تو خیابون های آنکارا ساز زدم و عصر وقتی رفتیم به محل کنسرت اونجا معلوم شد که کنسرت به علت فروخته نشدن بلیط ها , کنسل شده . شب رو با هم تو مسجد Goja teppe jami خوابیدیم . موقع پخش اذان از بلند گوی مسجد لارس بلند می شد و به مسجد ادای احترام می کرد و موقع خوردن غذا مراسم خاصی رو برگزار می کرد صبح از هم جدا شدیم و من به سمت خونه راه افتادم . نمام مسیر از کمپ تا آنتالیا (35), از آنتالبا تا استانبول (718)و از استانبول تا آنکارا(449) رو با هیچ هایکینگ اومده بودم و البته از آنکارا تا مرز (1225)رو هم همین طور که کل مسیر اتواستاپ زدن من شد 2427 کیلومتر که تمام این مسیر رو 40 کیلومتر به 40 کیلومتر طی کردم به غیر از 500 کیلومتر از مسیر آنتالیا به استانبول که با ماشین دو تا جوون یه ضرب رفتم و مسیر آنکارا تا مرز چهار روز طول کشید و البته تو این مدت و مسیر طولانی تقریبا تمام شهر های کوچیک مسیر رو دیدم و توقف کوتاهی توشون کردم و با مردم خیلی زیادی حرف زدم . اکثرا هم راننده ها و مردم کوچه و بازار بودن و خیلی چیزها از فرهنگ مردم عادی ترکیه دستگیرم شد .

ببخشید اگه خیلی طولانی شد و سرتون درد اومد و از توجه تون متشکرم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Free Web Site Counter
Web Site Counters Web Site Hit Counter