Thursday, January 19, 2006

شلوارا ، بلوزا ، چند جفت جوراب که لابد یکی شون مال یه پسر دماغوی 6 ساله است ، دو تا روسری و سه تا دسمال . همشون عمودی از طناب رخت آویزون . عمودی . طنابی که افقی از این ور ایوون تا اون و ر ایوون کشیده شده . افقی . طناب با دو تا میخ که افقی تو دیوار فروشون کردن و سرهاشون رو عمودی خم کردن . افقی-عمودی . دو تا دیوار ایوون که خیلی عمودی روبروی هم هستن . عمودی روبرو . دیواری که از یه عالمه آجر که افقی روی هم چینده شده ساخته شده . افقی روی هم. از روبرو خونه مثل یه قوطی کبریت که عمودی روی زمین ، روی خط افق . عمودی روی افق. از بالا که نیگاه بکنی یه عالمه خونه که سرتاسر شهر ساخته شده . تا بینهایت . اما من دختر خوشگل همسایه رو وقتی داشت رختا رو روی طناب پهن می کرد دیدم .نه عمودی بود نه افقی .

15 Comments:

At 22/1/06 10:25 PM, Anonymous Anonymous said...

منم دیدم دختر همسایه رو... هم افقی بود هم عمودی...یعنی بالا تنه اش افقی بود و پایین تنه اش عمودی...تو قزوین زیاده از این جور دخترا

 
At 23/1/06 1:08 AM, Anonymous Anonymous said...

راستی ایت مطلبت هم خیلی جالبه ولی بدون که طناب رخت هیچ وقت کامل افقی نیست چون مرکز ثقلش بیشتر پایینه...حالا بگذریم همون دختر همسایه رو عشق است...امیدوارم همیشه عمودی به سمت افق موفقیت بری تا روزی که افقی بشی مردم عمودی سر مزارت گریه کنند و تو سینی افقی حلوا برات خیرات کنند و مردم بخورند تا عمودی از گلوشون بره پایین و همون طور بعدا عمودی هم دفعش کنند....

 
At 23/1/06 1:09 AM, Anonymous Anonymous said...

راستی یه سری هم به من بزن...نکنه قهر کردی...یه کامنت لااقل بده جیگر

 
At 23/1/06 10:24 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام. اولاً که آقا خودتی . من خانومم. در ثانی من اگه حوصله وبلاگ و مطالب بچه ها رو نداشته باشم اصلا بهشون سر نمی زنم. ثالثاً شنیدی میگن : کافر همه را به کیش خود پندارد. همینه دیگه. تو طرز تفکر خودتو به دیگران هم نسبت می دی!!! به هر حال سعی می کنم این جسارتتو فراموش کنم. موفق پیروز و عاشق باشی. قربانت............عسل

 
At 23/1/06 5:04 PM, Anonymous Anonymous said...

این خزعولات چیه که برای من کامنت دادی مرتیکه ی ساوه ای...همچین میام قزوینی ادبت میکنم ها...یه لحظه به عقل خودم شک کردم وقتی کامنتت رو خوندم ولی الان مطمئنم عقلم سر جاشه ...تو مخت تاب داره جیگر
تعطیل شدی یه برنامه بذار ببینمت

 
At 25/1/06 9:36 PM, Anonymous Anonymous said...

مطمئن باش آدمی مثه من اگه می خواست به این راحتیا دم لای تله بده تا حالا یاسمن و آندیا و اندرو و آدلف به دنیا اومده بودن(مادر اون آخریه آلمانیه و یکی مونده به آخری هم سوئدیه)آره داداش ما خیلی خاطر خواه داریم ...به همین دلیله که تن موش های صحرایی سیاه گنده رو میلرزونیم و لجشونو در می یاریم...ولی مطمئن باش اگه کسی رو لایق وجود مبارکم دونستم حتما تو یکی رو عروسیم دعوت می کنم...پس تا اون موقع پاسپودتتو درست کن چون عروسیم یا توی کاتماندو یا هوانا یا شایدم صوفیا باشه...شایدم استکهلم...نمی دونم کینشاسا هم بد نیست یا شاید هم کازابلانکا یا شاید هم ابی جان ...اصلا ولش کن می ندازیمش قزوین که دیگه همه راحت باشن...آره

 
At 25/1/06 9:48 PM, Anonymous Anonymous said...

راستی الان رفتم اون کامنت های نفاق بر انگیزتو خوندم...می خوای نون منو آجر کنی...آجرتو نون می کنم...من خودم یه پا اسرائیلم منافق...من خودم هر روز 3 بار نون مردم رو آجر میکنم...مگه خودت برادر و پدر نداری...مرتیکه عملی..می خوای به مادرت بگم تو اون خونتون تو ساوه چی کارا که نمیکنین...ما مثلا هودمون اینکاره ایم...تازه ساوه کوجا و گزوین کوجا...همین الان میری تو اتاقت و خودتو حبس می کنی و به کار زشتی که کردی حسابی فکر میکنی...پسره ی گشتاخ(به خدا من معتاد نیستم...این اشتباه تایپی بود )...فعلا

 
At 25/1/06 9:54 PM, Anonymous Anonymous said...

راستی یه چی دیگه..این مسخره بازی یعنی چی که به جای وب سایت می نویسی کوفت و زهرمار دات کام...من کلی رفتم سر کار...در ضمن ممکنه همین نزدیکی ها یه اتفاقی بیفته که منو دیگه به این راحتیا نبینی...یه جور شهادته...البته از نوع غیر مجازش...گفتم که اگه منم بایکوت شدم منو حلال کونی(توضیح:کونی همون"بکنی"است ولی به لهجه ی گزوینی)...فعلا

 
At 25/1/06 10:08 PM, Anonymous Anonymous said...

در ضمن دعا کن این عسل مجهول الهویه(البته نه اون هویه ها که قلع آب میکنن) آره دعا کن این عسل مجهول الهویه ، عسل وزیری نباشه که به واسطه ی عموی با نفوذش فاتهمون خوندس...چون حاج ممد و پول مول دیگه خبری نیست و باید بریم گدایی

 
At 25/1/06 10:47 PM, Blogger soheil said...

هااااا... اینجاست که یک لر ساده دل با دستی پر و قلبی آکنده از زیبایی شناسی بین المللی پا به عرصه ظهور می گذارد... این لحظه را پاس بدار که دیگر نخواهی توانست... به تو می گویم ای بهروز ای بحروز و ای بهروظ که همگی اینها یکی بودند و تو را تنها دچار لحظاتی خوددیگر بینی کرد و شاید هم نکرد... می گفتمت که بحث ما در باب زیبایی شناسی عمومی با شیخی به بحث دیالکتیک کشید و همانا من قضیه را با توجه به اصل زیرو سام گیم به دیالکتیک مارکسیستی کشاندم و همانا آن شیخ از جهان مثل افلاطون نام برد و من ارسطو گفتم و او تاریخ دوباره هگل را گفت و در باب این موضوع به بحث سرگرم بودیم که کمدی حلاج را به تراژدی بدل کرده و تراژدی اصیل آن را متصور شدیم که ثمری نداشت جز بحث من باب اصل و عسل و ... که زین باب نیز خشنود بودیم و هستیم و باشید

 
At 26/1/06 2:14 AM, Anonymous Anonymous said...

من تا حالا تو عمرم به اندازه ی امروز برای کسی کامنت ندادم...ولی می خواستم بگم که من اون کامنت ها تو به دلیل مسائل امنیت ملی پاک کردم...در ضمن یه شعر گفتم چون اینجا تو قزوین دلم برا خیلیا تنگ شده...البته مطمئن باش اون پرنده ی مهاجر نیست...از وقتی آنفولانزای مرغی شیوع یافته دیگه ولش کردم...و اما شهری که افتخار داری اولین مستمعش باشی:
چو فصل امتحان پایان پذیرفت
زدم بشکن ز شادی با دو انگشت

به تهران می روم از شهر گزوین
غم هجران تو آخر مرا کشت

سعادت پس نصیبم شد دو سویه
جلو روی تو و قزوینیان پشت

 
At 28/1/06 1:12 AM, Anonymous Anonymous said...

می دونی...راستش با این تعریفت خیلی حال کردم...کاملا مبتنی بر اصول روانشناسی مدرن بود...خورمونی بگم زدی تو خال...پاشنه ی آشیل من را یافتی فرزندم...اصلا تا حالا تمام کامنت های تعریفاتی یک طرف ، این کامنت تو هم یه طرف...جون تو مست و پاتیل شد دلم...باغت آباد انگوری

 
At 28/1/06 9:45 PM, Anonymous Anonymous said...

آورده اند روزی خواجه آروین گزوینی از بهر علافی سر به گلستان وبلاگ ها گذاشته و بین طریق از وبلاگ حاج ذبیح الدین بهروز نیز دیدن فرمود...علی رغم تنقر از حاج ذبیح الدین به وی مکرارا کامنت ارسال داشتی تا صبر از وی بریدندی...حاج ذبیح نیز مرتبا از وبلاگ خواجه دیدن فرمودی و از خود کامنت های ممدوح ابراز کردندی تا آنکه پای شیخ امیرحسین غوربان نیز بر این وادی گشوده گشتی و از برای خواجه و حاج ذبیح الدین کامنت ابراز نمودی و از در مصالحه وارد شدندی تا ...اما اراده ی خواجخ فزون تر بودی و اظهارات وی را به خایه ی یسار نیز حساب نداشتی تا اینکه....ادامه ی این حکایت در قسمت بعد
(مقامات خواجه آروین گزوینی/جلد هفتم/ص 1345)

 
At 28/1/06 10:53 PM, Anonymous Anonymous said...

...تا اینکه روزی شیخ غوربان بر آن شد که از کم و کیف حادثه آگاه گردد...به لباس غیر در آمد و از تحت السان خواجه داستان را فرو کشید...خواجه آروین لب به سخن گشود که من و شیخ امیرحسین غوربان دو یار بستانی بودیم که ما را روابط حسنه ای بود...گهگاه شیخ غوربان مرا سوار بر مرکب خویش می نمودی و به منزلگه رساندی و در این راه هیچ مضایقت ننمودی تا اینکه روزی نایب سمانه خاتون عزم بر تهنیت عید میلاد خواجه نمود و از برای وی طرفه ای مهیا دید تا به رسم کادو به شیخ ببخشد و شیخ نیز به پاس این کرامت بی کران وی را به مطعم "بوف" در شارع ولی عصر دعوت کردی و در این راه گل ثمین بانو نیز چتر رفاقت را گشودی و همراه نایب خاتون و خواجه به مطعم شدندی و کش لقمه میل کردندی...در ایام آتی ،کلاغان خبر چین و طوطیان شکرشکن خبر این دیدار را به شیخ امیرحسین غوربان رساندی و وی از جای بشد و سخت بر آشفت...با خود گفت که اینان چگونه مردمانند که نمک خورند و نمکدان شکنند...و بر خواجه آروین تهمت آورد که پنهانی قصد تضریب مخ نایب سمانه خاتون را داشته...لیکن شهره ی عشق نا کام شیخ غوربان و نایب سمانه خاتون تا به اقلیم چین نیز پیچیده بود و وی از این سو بر آشفته بود که موضوع بلند کردن زید خلق در بین است...لیکن شیخ به سبب نبود شواهد مکفی ، طریق زعارت پیشه کرد و در خفا با حاج ذبیح الدین بهروز به بدنامی از خواجه سخن راند....خواجه چو بشنید سخت متاثر شد و کلیه مراودات دیپاماتیک بین خواجه آروین و شیخ غوربان بر آب شد...تا به روزی که خواجه در بوستان بلاگ اسکای مشغول مطالعه ی وبلاگ ها بود و از روی تصادف از برای شیخ غوربان لیک فرستادندی...شیخ با دبدن پیغام سخت خشنود شد و از برای خواجه کامنت ارسال داشتی اما شیخ آن را به خایه ی یسار نیز محاسبه ننمود و آن را محلی از اعراب نگذاشت...پایان باب اول
(مقامات شیخ آروین گزوینی/جلد هفتم/ص 1347)

 
At 28/1/06 10:55 PM, Anonymous Anonymous said...

اکنون تو بگو ای حاج ذبیح الدین بهروز که طریق انصاف و جوانمردی چیست؟
(انتظارالجواب /خواجه آروین//باب هشتم/ص 987)

 

Post a Comment

<< Home

Free Web Site Counter
Web Site Counters Web Site Hit Counter